تسنیمی از جنت یار

تسنیمی از جنت یار

و مزاجه من تسنیم ! ( مطففین / 27 )
تسنیمی از جنت یار

تسنیمی از جنت یار

و مزاجه من تسنیم ! ( مطففین / 27 )

خریدار نادیده


از شهد ولایت علی هر که چشید

تا اوج فلک ز شوق ، بی بال پرید

بنگر که چگونه کرد سودا محسن

کو مهر علی ز عشق نادیده خرید

شاعر : حسن شاه رجبیان



نور حق از پس حجاب آمد



تا عیان نور بوتراب آمد 

عرش را غبطه بوتراب آمد

رخت بربست ظلمت از ناسوت 

جلوه گر نور آفتاب آمد

ماه در زیر ابر کعبه سه روز

پس چو خورشید از سحاب آمد

خط باطل کشید بر باطل

نور حق از پس حجاب آمد 

مخزن علم سر سرالله

مظهر جمله عجاب آمد 

فایزاالبشاره کز پرده

کفر و دین را همین نصاب آمد








دوای درد



دوای درد ما تنها ظهور است 

ظهوری کاندر آن فیض حضور است 

هر آن کس کو بود غافل زیادش 

دو چشم باطنش والله کور است 


بله مولای من !




مرغ حق بود که در آن نزدیکی ها می خواند .

شب گرفته ای بود . شتر چران ، چشم های خیس 

خود را با دستمال پاک کرد . ابو هاشم آهسته آه 

کشید . گفت : هر طور هست به ایشان می گویم .

مطمئن باش که فردا سراغش خواهم رفت .

شتربان با صدای غم آلود گفت : خدا عوضت بدهد

می دانم که با او دوستی و هر چه بگویی ، اگر بتواند 

انجام می دهد . ابو هاشم بازوی شتر چران را گرفت 

و گفت : حالا این جا که بد است . بیا به خانه ی من و

امشب را میهمان من باش . شتر چران گفت : نه باید 

بروم . عیال و فرزندانم چشم به راهم هستند . 

سپس کیسه ی سبکش را بر دوش گذاشت و رفت .

ابوهاشم با نگرانی به خانه رفت و در را بست . 

شتربان با قدی خمیده و سینه ای پر آه ، دست به 

دیوار گرفته بود و می رفت . او در دل به کار ابو هاشم 

امید بسته بود . او امام جواد علیه السلام را آخرین 

کسی می دانست که به درد دلش می رسید ، اما 

خودش خچالت می کشید با حضرت صحبت کند .

هنگام ظهر بود که ابو هاشم به خانه ی امام جواد

علیه السلام رسید . توی اتاق سفره ی بزرگی پهن 

بود . امام و یارانش مشغول خوردن غذای ساده ای 

بودند . ابوهاشم سلام کرد و نزد امام رفت . امام با 

مهربانی او را کنار خود نشاند . سپس کاسه ای جلوی 

او گذاشت و گفت : بخور ابو هاشم !

ابو هاشم دست به سوی کاسه برد . در همان حال به 

فکر فرورفت : یعنی الآن بگویم ، آخر این جا شاید 

جایش نباشد .. اصلا باشد برای بعد . نه نمی شود .. 

تا الآن که شتربان بی کار بوده ، چند روزی هم صبر 

می کنم ... من باید امام را تنها گیر بیاورم و به او بگویم 

لقمه ای به دهان گذاشت و دوباره فکر کرد : نه .. اصلا 

امام جواد علیه السلام که نمی تواند برای کسی کار 

پیدا کند . شتربان بهتر است حالا که بی کار شده ، برای

مردم نوکری کند . ابو هاشم داشت فکر می کرد که چیز

عجیبی دید . امام با مهربانی نگاهش می کرد و صدایش 

می زد . ابو هاشم بلند گفت : بله مولای من !

امام جواد علیه السلام یکی از خدمتکارها را صدا زد . 

خدمتکار آمد . ابو هاشم کنجکاو شده بود . تا آمد چیزی 

بگوید ، شنید که امام به خدمتکار خود گفت : شتربانی

هست که با ابو هاشم نزد ما می آید . او را پیش خود نگه 

دار و برایش کاری معین کن تا به آن مشغوا شود . 

ابو هاشم لبخند زد . خدمتکار اطاعت کرد و رفت . امام جواد

علیه السلام هم با روی خوش به ابو هاشم نگریست و به 

خوردن غذا ادامه داد . ابو هاشم از خوشحالی غرق در رویا شد .